بسم رب الشهدا و الصدیقین
جهت دانلود کتاب الکترونیکی شهید سید عابدین حسینی لینک زیر را کلیک فرمایید
مقدمه
شهید والامقام سید عابدین حسینی
نام پدر : حاج میر رجبعلی
نام مادر : سیده حلیمه نصیری
متولد اول فروردین ۱۳۳۶ (درج شده در شناسنامه ) در روستای متکازین/ شهرستان بهشهر در استان مازندران می باشد.
تاهل: مجرد
(نکته: تاریخ تولد شهید سید عابدین حسینی در شناسنامه اول فروردین ۱۳۳۶ ثبت شده است اما به گفته مادر بزرگوار شهید تاریخ تولد ۱۵ دی ماه ۱۳۳۶ می باشد .)
پس از سالها تلاش در راه اسلام و انقلاب در تاریخ ۱۸ آبان ۱۳۶۱ در منطقه عین خوش/ موسیان به آرزوی دیرینهاش رسید و به اجداد طاهرینش پیوست.
آغاز
۱۵ روز از شروع زمستان ۱۳۳۶ گذشته بود. با توجه به شرایط کوهستانی روستای متکازین، سرمای شدیدی بر منطقه حکفرما بود. طوفان عجیبی آن شب منطقه را درنوردیده بود. طوفان بحدی شدید بود که همه اهالی متکازین را نگران کرده بود. هوا داشت روشن میشد و در منزل میررجبعلی همه منتظر بدنیا آمدن اولین فرزند خانواده بودند اما پدر خانواده برای کار در بهشهر بسر میبرد. شهربانوخانوم (والده مکرمه حضرت آیتالله نصیری(ره) به اطرافیان گفت: یکی بره قابله رو صدا کنه زود باشین، دیر میشهها . (یک نفر بُوره گتمار ره بیاره تعجیل هاکانین، دِر وونه) یکی از خانوما رفت دنبال ننه صبحجان؛ قابله محل. قابله هم خودش رو رسوند. حدود ساعت هفت و هشت صبح بود که صدای گریه نوزاد در اتاق پیچید.
ننهصبحجان گفت:بچه پسره، مبارک باشه و تندرستی، انشاءالله با پدر و مادر بزرگ بشه (وَچِه ریکا هَستِه، مِوارِکا، تندِرِستی، ایشالا با پیِر و مار گَت بَووئه )
شهربانوخانوم به مادر نوزاد گفت: من میخوام اسم نوزاد رو بذارم عابدین تا نامدار برادرم زینالعابدین باشد (خامبه وچه اسمِ بِیِلِم عابدین. مِه برار نُمدار بووئه). [در واقع نام عابدین برگرفته از نام زینالعابدین، دایی حضرت آیتالله نصیری (ره) است.]
خبر تولد سید عابدین را به آیتالله نصیری دادند. ایشان هم از تولد اولین نوه دختری خود خوشحال بود و شکر خدا بجای آورد. نوزاد، ریزه میزه و بود و سیاه و سبزه. از این پس به او میرعابدین گفتند. بچه بیسر و صدایی بود. تا ۴-۵ سالگی در متکازین رشد و نمو کرد. بخاطر مسائل شغلی پدر و محرومیت روستا، مجبور به مهاجرت به بهشهر شدند.
مهاجرت
میرعابدین هم به شهر آمد و در دبستان مشغول به تحصیل شد. درس خواندنش تعریفی نداشت، اما کارهای عجیب و غریبی میکرد. بیشتر به دنبال ابتکار و اختراع بود. با هر امکاناتی که بدستش میرسید کاردستیهایی میساخت که تحسین برانگیز بود. پس از طی دوران دبستان وارد هنرستان شد. از ابتدای ورود به هنرستان استعداد و نبوغ خود را به همه ثابت کرد. در رسته برق ساختمان فعالیت میکرد. معلمان هنرستان از نبوغ و استعداد میرعابدین در کارهای درسی هنرستان متعجب بودند. سال سوم هنرستان بود که برق کشی کل ساختمان نوساز داماد خانواده را با موفقیت انجام داد و تحسین همگان را برانگیخت.
۴ شهید عابدین در هنرستان
شهید سید عابدین حسینی در هنرستان مشغول تحصیل شد. اختراعات و ابتکارات او در رشته تحصیلیاش تعجب استادانش را برانگیخت. به اذعان همه دوستان و آشنایان وی در مسائل برقی جزو نخبگان منطقه بود. ساخت پنکه چوبی، آیفون با قالب چوبی و … از ابتکارات جالب این شهید است. وی در اواخر زندگی پر برکتش، با آیتالله نصیری مشورت نمود و با خرید یکدستگاه ژنراتور کوچک،قصد داشت از آب رودخانه متکازین برق تهیه کرده و به روستا برساند. برخی از وسایل لازم را تهیه کرد اما دیگر روح بلندش آسمانی شده بود و سوی معبود شتافت .
مرغداری
هوا به سردی میگرایید و عابدین که لباس زیادی بر تن نداشت سردش شده بود. در کوچههای تاریک بهشهر با احتیاط عبور میکرد تا بدست مأموران شهربانی نیفتد. با آن همه اعلامیهای که در دست داشت اگر میگرفتندش حسابش با کرامالکاتبین بود. با احتیاط قدم برمیداشت و به جلو میرفت. ناگهان از پشت سر او ماموری فریاد زد: ایست؛ تکون نخور؛ برگرد ببینم کی هستی؟
عابدین جا خورد. این مامور اینجا چه میکرد؟ لحظهای با خود اندیشید که چه کند. در یک چشم برهم زدن از جا جست و به طرف انتهای کوچه دوید. مامور هم بسرعت به تعقیبش پرداخت. عابدین سریعاً خود را به اولین پیچ کوچه رساند و از نظر مامور پنهان شد. تعقیب و گریز ادامه داشت و عابدین برای فرار از دست مامور شهربانی از دیوار خانهای بالا رفت و خود را به داخل حیاط انداخت. غافل از اینکه آن طرف دیوار لانه مرغ و خروس و پرندگان است. عابدین بر سر لانه مرغ فرود آمد و تنش بر اثر اصابت توری لانه مرغ پر از خراش و خون شد. صاحبخانه از سر و صدای داخل حیاط و جیغ و داد مرغ و خروسها از خواب پرید و به داخل حیاط آمد. صاحبخانه با نگرانی داخل لانه مرغ را نگاه کرد و دید کسی نیست جز سید عابدین.
صاحبخانه: این وقت شب شما اینجا چه میکنی سید عابدین جان. تو که همه تنت زخمی و خونی شده.
سید عابدین که از خجالت سرش را پایین انداخته بود گفت:
سلام حاجآقای رحمانی (مرحوم آیتالله ابوالقاسم رحمانی خلیلی(ره))، ببخشید از دست مامورین شهربانی فرار کردم. شرمنده که این وقت شب مزاحم شدم. با خنده شیطنتآمیزی ادامه داد: لانه مرغ و خروسای شما هم که خراب شد.
حاجآقای رحمانی: اشکال نداره پسرم فدای سرت،خودت که چیزیت نشد. بیا بریم تو خونه زخماتو دواگلی بزنم و ببندم. سید عابدین: نه ممنون حاجآقا چیزیم نشده. عجله دارم باید برم. فردا انشاءالله با وسایل میام و این لونه مرغا رو درست میکنم.
فردای آن روز به کارگاه نجاری پدر رفت و ماجرای شب را برای پدر توضیح داد. بعد مقداری چوب و توری و … برداشت و به منزل مرحوم آیتالله حاج شیخ ابوالقاسم رحمانی خلیلی (ره) رفت و لانه مرغی را که دیشب بر اثر سقوط سید عابدین خراب شده بود را تعمیر کرد و به خانه برگشت.
فرح سوزی
سال ۱۳۵۷ بود و من کلاس سوم ابتدایی رو میگذروندم. روزی مدیر مدرسه سر کلاس حاضر شد. پس از اجازه از معلم به من گفت:
حسینی! این پوستر که تو دستم هست مال شهبانو فرح هست. میبینی که چقدر بزرگه. اینو میبری خونه و به بابات میگی تو نجاری براش یه قاب خوشگل و مرتب درست کنه. مواظب باشیها، این پوستر با این بزرگی اینجاها پیدا نمیشه با یه بدبختیای تهیه اش کردم. معلم رو کرد به مدیر مدرسه و گفت:
– میشه بازش کنی تا عکس شهبانو فرح رو ببینیم؟
– باشه اینم از پوستر
وقتی مدیر پوستر رو باز کرد. حدود یک متر در هفتاد سانت بود. فرح در عکس خودنمایی میکرد. مدیر گفت:
– میخوام بدم حسینی ببره یه قاب خوشگل براش درست کنه و بزنمش اول ساختمون مدرسه. خیلی قشنگ میشه.
آروم جلو رفتم و پوستر لوله شده فرح رو گرفتم. در دنیای کودکیام خوشحال بودم که میتونم کاری برای مدرسه بکنم. غافل از اینکه….
با خوشحالی به خونه رسیدم. سراغ داداش عابدین رفتم و گفتم:
– سلام داداش امروز یه پوستر بزرگ از مدرسه آوردم تا براش قاب درست کنی. این کارو میکنی؟
– چشم آبجی. اما بده ببینم پوستر کیه؟
– عکس فرحه داداش
عابدین یکه خورد گفت:
– کی؟ فرح!!!
در همین اثنا پوستر را باز کرد با اکراه به عکس فرح نگاه کرد. سعی کرد ناراحتیش رو کنترل کنه.
– داداش براش قاب درست میکنی؟ مدیر ازم خواست. آبرومو نبریا
عابدین که هر لحظه ناراحتیش بیشتر میشد نگام کرد و گفت:
– یه قابی براش درست میکنم که تا حالا کسی درست نکرده باشه
من هم با خوشحالی از او جدا شدم. چند روزی از این موضوع گذشت. سراغ عابدین رفتم و به او گفتم:
– داداش عابدین! پس این قاب چی شد؟ درست کردی؟ آبروم تو مدرسه رفت.
– فعلاً نه آبجی ولی درست میکنم. چند روز از این موضوع گذشت و هر روز از شهید عابدین سراغ پوستر را میگرفتم ولی جواب درستی نمیشنیدم. همین باعث شده بود تا هر روز با نگرانی وارد مدرسه بشم و جوری مخفی میشدم تا کسی از من در مورد قاب نپرسد. هر وقت مدیر را در مدرسه میدیدم راهم را کج میکردم تا با مدیر روبرو نشوم. بالاخره چند ماه از این ماجرا گذشت و به خواست خدا مدیر مدرسه موضوع را فراموش کرد.
انقلاب پیروز شده بود و من کنار داداش عابدین نشسته بودم. داداش عابدین گفت:
-آبجی! یادته یه عکس فرح رو آورده بودی براش قاب درست کنم؟
سریع گفتم: آره؛ همونی که بالاخره درست نکردی. خنده شیطنت آمیزی کرد و گفت:
– ای کاش فقط همین بود آبجی، من اون عکس رو انداختم تو گلخن حموم و آتیش زدم. تازه مامان هم موضوع رو میدونست.
ناخودآگاه از جام برخاستم
– تو اون عکس رو آتیش زدی؟؟!! با چه جرأتی؟ اگه میفهمیدن چی؟
نمیدانستم عصبانی باشم و یا بخندم. ناخودآگاه سرم رو به طرف آسمان بردم و از اینکه شر این خاندان پلید از سر این ملت برداشته شده بود خدا رو شکر کردم. و البته هم برای اینکه خیالم از بابت اون پوستر دیگه راحت شده بود.
راوی: خواهر شهید حسینی
کار برای خدا در خانه خدا
در یکی از روزهای گرم تابستان که گرما بیداد میکرد، دیوار مسجد امام جعفر صادق (ع) برای ساعتی مانع تابش خورشید به کوچه پشت مسجد شده بود. من و چند نوجوان دیگر مشغول بازی در کوچه بودیم. لحظاتی بعد صدای شخصی توجه مرا جلب کرد. وقتی برگشتم سید عابدین عزیز را پشت پنجره مسجد دیدم که مرا صدا میکرد. به سرعت خود را به بالکن مسجد رساندم. سید عابدین که در بحث امور برقی و تعمیرات در بین فامیل و افراد محل شهره بود برای تعمیرات و بررسی سیمکشیهای برق به پشت بام مسجد رفته بود و از من خواست تا در مواقع لزوم با او همکاری کنم. حرارت از دهانه ورودی پشت بام به داخل مسجد زبانه میکشید و من با خود فکر میکردم که چگونه سید عابدین این گرما و حرارت را تحمل میکند. در همین لحظات سید عابدین صدایم کرد و خواست تا مقداری سیم برق و چسب را برایش ببرم. به آرامی از نردبان بالا رفتم و نیمه بالایی بدنم در دریچه ورودی پشت بام قرار گرفت. سید عابدین که مرا دید گفت:
– صبر کن! جلو نیا ! خطرناک است. ممکن است سیمهای برق را لگد کنی
بعد از چند لحظه به طرف من آمد و وسایل را با خود برد. وقتی از نردبان پایین آمدم متوجه شدم از شدت گرمای پشت بام، تمام بدنم خیس عرق شده است. در حالیکه با آستین پیراهنم عرق صورتم را پاک میکردم با خود گفتم: این بنده خدا در این هوای داغ بدون هیچ چشمداشتی و در نهایت آرامش تلاش میکند تا نمازگزاران عزیز به هنگام برگزاری نماز جماعت از نعمت برق بهرهمند باشند. در عین حال منتظر بودم سید عابدین اجازه رخصت دهد تا من به ادامه بازی با بچهها بپردازم. مدتی بعد سید عابدین از پشت بام پایین آمد و زیر پوش خود را که کاملاً خیس عرق شده بود از تن خود بیرون کشید و پیراهنش را پوشید تا زیرپوشش خشک شود.
چهره پاک و دوست داشتنی او را هیچ وقت فراموش نمیکنم، هنوز هم با شنیدن نام سید عابدین عزیز آرامش خاصی به من دست میدهد.
بهراستی شهادت برازنده و حق او بود. روحش شاد و یادش گرامی
راوی: رجبعلی قدرتی
دندان شکسته
ایام ماه مبارک رمضان سال ۱۳۵۷ بود و یکی از روحانیون انقلابی و شجاع گیلانی به نام حجت الاسلام و المسلمین جناب آقای کامل خیرخواه (که بعد از انقلاب نماینده مجلس هم در چند دوره شده بودند) در بهشهر به منبر می رفت. برنامه منبر ایشان بگونه ای بود که ابتدا در مسجد رضاییه به منبر میرفت. سپس در مسجد مهدیه بهشهر و ظهرها هم در مسجد جامع بهشهر سخنرانی داشتند. جوانهای انقلابی بشدت از سخنرانی این روحانی انقلابی حمایت می کردند و در این سخنرانیها شرکت حداکثری داشتند.
در همین ایام و شب بیستم ماه مبارک رمضان بود که بعد از سخنرانی مسجد مهدیه، جوانها به تعداد بیش از ۱۰۰ نفر بصورت آرام و در قالب دو یا سه نفر به سمت مسجد گرجی حرکت کردند. من و سید عابدین هم در بین این جمع بودیم و سید عابدین همانطور که دوچرخه را در دست داشت پیاده به همراه من میآمد و بعد از اینکه از کنار اداره آموزش و پرورش به سمت مسجد امام حسین حرکت کرده و از آنجا در مسیر بلوار شهید هاشمینژاد امروزی قرار گرفتیم. قبل از انقلاب این خیابان بسیار باریک بود و شاید دو خودرو به سختی از کنار هم رد می شدند. جوانها بصورت دو یا سه نفره در حال حرکت بودند و بصورت آرام صلوات میفرستادند.
وقتی ابتدای این جمعیت به نزدیکی بانک مسکن فعلی رسید، یک خودرو جیپ شهربانی جلوی جمعیت ایستاد و یک کامیون نظامی هم حدود چهارراه گرگان فعلی دقیقاً پشت جمعیت متوقف شد و حدود ۳۰ سرباز سریع از کامیون پیاده و با باتومهای بلند به جان جوانان افتادند.
در این گیر و دار من به سمت بالای خیابان و فراشمحله فرار کردم و سید عابدین هم به سمت پایین تا از خیابان آموزش پرورش به سمت خانه برود. در اینجا چند نفر از پرسنل شهربانی که به بچه های بهشهر آشنا بودند به ارتشی ها گفتند که ما ایشان را می شناسیم این پسر سردسته این گروه هست و هر شب دسته جوانها را انداخته و خودش انتهای این دسته حرکت می کند. حسابش را برسید باتوجه به اینکه سید عابدین دوچرخه داشت. ماموران به سمت او حملهور شده و پای سید عابدین بین رکاب دوچرخه گیر کرد و با صورت به داخل جوی آب افتاد. مامورین شروع به ضرب و شتم عابدین کردند و من صدای داد و فریاد عابدین را می شنیدم، ولی مامورین اجازه نزدیک شدن را نمیدادند.
خیلی ها زخمی شده بودند. این طرف خیابون یک کتابفروشی داشت بنام کتابفروشی سعدی و به ارتفاع حدود نیم متر نرده فلزی مثلثی شکل جلوب این کتابفروشی بود و من روی نردهها افتادم و زخمی شدم به طوری که دندههایم مدتها درد میکرد.
صبح ماجرا به همراه یکی از دوستان به سراغ عابدین رفتیم و دیدیم که سر و صورت عابدین پر از خراش شده، لبها ترکیده و ورم کرده و دو دندان پیشین او هم شکست. سید عابدین هم به ما اشاره زد که نمیخواهم خانواده بفهمند که در درگیری زخمی شدم و باعث نگرانی آنها شوم.
راوی: حاج سید محمداسماعیل امینی متکازینی
لذت بخشش
کمتر از بیست سال داشت، اما درک او از اوضاع سیاسی و اجتماعی بسیار عمیق و دقیق بود. هر روز با راهنمایی دوستان مبارز و مطالعه نوشته های دینی و مذهبی، با اندیشه های ناب امام آشنا می شد. او می دید که بسیاری از یاران امام در غم نابودی ارزشهای اسلام میسوزند. دلش می خواست کسی بیاید و سیاهی ها را بشوید و روشنایی را به مردم هدیه کند. او امام را نجات دهنده ای می دانست که می تواند امید را در دلها جاری سازد. از این پس با شرکت در جلسات بچه ها و پخش اعلامیه های امام سعی می کرد، سهم بزرگی در آگاهی و بیداری جوانانان شهر داشته باشد، ماموران ساواک در یک اقدام هماهنگ و طرح نقشه های دقیق، تلاش گسترده ای برای دستگیری اعضای گروه نمودند. یک روز سید عابدین یکی از سخنرانی های مهم امام را تکثیر و در بین جوانان مورد اعتماد شهر پخش کرد. مامور ساواک که او را مدتها زیر نظر داشت، در یکی از کوچه ها با ضربه های مشت و لگد چند دندان او را شکست؛ اما سید عابدین با هوشیاری در یک فرصت مناسب اقدام به فرار نمود و تا پیروزی انقلاب، تمام تلاش های ساواک را برای دستگیری خود ناکام گذاشت. سرانجام خبر خاطره انگیزی در شهر پخش شد «امام آمد» این خبری شیرین خبری بود که سید عابدین تا آن روز میستید. بوی بهار را همه جا می شد حس کرد. امام با کوله باری از عشق و امید آمده بود تا آن را به مردم دردمند هدیه بدهد. سید عابدین شاد بود و امیدوار
روزی به او خبر دادند که: «قرار است تعدادی از ماموران سازمان امنیت را در دادگاهی، محاکمه کنند. یکی از آنها همان ماموری است که دندانهای تو را شکست».
سید عابدین در دادگاه حاضر شد. متهم عاجزانه از دادگاه تقاضای عفو و بخشش می کرد. ناگهان سید عابدین برخاست و با صدای رسا وصمیمی گفت:
می خواهم امروز در این دادگاه لذت بخشش را بچشم و به این مامور نشان دهم که ما جوانان مبارزه دلی پاک تر از آیینه داریم. آرزو می کنم خدا او را هدایت کند تا بتواند خدمتگزار این مردم عزیز باشد».
هیچکس باور نمی کرد. همه بهت زده بودند. اشک را در چشم های همه میشد دید، مگر می شود این همه ایثار و بزرگواری را باور کرد؟ او به راستی شاگرد مکتب امام بود.
هنوز آن روز خاطره انگیزه دلم را روشن می کند. همیشه با خودم می گویم
دلی که لذت بخشش را چشیده باشد، روشن تر از آیینه هاست».
راوی: سید ابراهیم امینی باز آفرینی: سید محمد هاشمی
ابتکارات و اختراعات شهید
شهید سید عابدین ابتکارات زیادی در مدت کوتاه عمر شریفش به منصه ظهور گذاشت.
وی احتمالاً در دوره راهنمایی دست به ابتکاری زد که در آن زمان تعجب همگان را برانگیخت. در آن زمان که هنوز مردم مثل زمان ما با قدرت برق آشنا نشده بودند. ساخت وسایل برقی شگفتانگیز مینموذ.
سید عابدین، با یک آرمیچر و یک قطعه چوب، پنکهای کوچک را طراحی نمود که با قدرت باتری کار میکرد و این ابتکار با توجه به سن سال وی و موقعیت آن زمان برای اطرافیان بسیار عجیب بود و برخی از فامیل و آشنایان در مورد این ابتکار پرس و جو میکردند.
هرگاه صحبت از ابتکارات شهید عابدین میشد، پدرم که سعی میکند کمتر از عابدین صحبت کند، به ساخت این پنکه اشاره میکرد که متاسفانه در دست خانواده نبود و پدرم دوست داشت که این پنکه را بیابد. پس از پرس و جو از فامیل، مدتی پیش، این پنکه را از یکی از فامیلان محترم گرفته و خدمت ابوی محترم تقدیم کردم.
حال این پنکه در غرفه وسایل شهید حسینی در منزل شهید بسر میبرد. در عکس زیر، باتری قلمی موجود در عکس، اندازه این پنکه را نشان میدهد.
پدر سید عابدین قصد تعمیر و نوسازی منزل را داشت و طبقهای را بر روی طبقه همکف که شامل دو اتاق بود تدارک دید. عابدین هم تمام سعی خود را کرد تا در این ساخت و ساز شریک باشد. بنابراین آیفونی چوبی را برای ساختمان طراحی و اجرا کرد. این آیفون هنوز هم بهعنوان یادگار شهید عابدین دست نخورده باقی مانده است.
سید عابدین طراحی و اجرای درب ورودی طبقه دوم را هم بدست گرفت. با ظرافت و حساسیت خاصی این درب را طراحی و اجرا کرد. شاید امروزه طراحی و اجرای این دربها خیلی مهم نباشد، ولی در آن زمان و با توجه به سن و سال میرعابدین ساخت درب اینچنینی برای همه جالب بود.
همزن
عابدین در بین فامیل به اختراعات و ابتکارات شهره بود. همیشه در فکر این بود وسایلی را بسازد که از سختی کار اطرافیان بکاهد. روزی عابدین به خانه آمد، مادر را دید که سخت مشغول کار است. مادر خانواده علاوه بر بچه داری، وظایف سخت دیگری نیز برعهده داشت. کل خانه شامل دو اتاق کوچک بود. علاوه بر افراد خانواده، مهمان ها هم معمولاً در خانه حضور داشتند.
مادر خانواده قرار بود برای نهار آش تهیه کند ظرف بزرگی از ماست را برداشت و می خواست آن را هم بزند. با توجه به بزرگی ظرف همزدن کار سختی شده بود. عابدین نظاره گر ماجرا بود ناگهان فکری به ذهنش رسید. به مادر گفت:
– مامان! یه لحظه صبر کن؛ یه فکری به ذهنم رسید. ظرف ماست رو بذار پایین خودم همش میزنم.
مادر که تعجب کرده بود، ظرف ماست را پایین گذاشت و منتظر بود ببیند عابدین چه ابتکاری انجام می دهد. عابدین هم به کارگاه نجاری رفت و دستگاه دریل برقی را آورد. تعجب مادر بیشتر شد. عابدین هم یک قاشق برداشت و بست به (سه نظام) جلوی دریل برقی. دوشاخه آن را به برق زد و قاشق را که به شدت می چرخید وارد ظرف ماست کرد. همان لحظه بود که صدای جیغ و داد مادر بلند شد. چون ماست بود که به همه اطراف پراکنده می شد. تمام در و دیوار و لباس عابدین و مادر پر از ماست شده بود. مادر همچنان فریاد می زد. عابدین هم فرار را برقرار ترجیح داد و از خانه بیرون زد….
راوی: خواهر شهید حسینی
پیشنهاد برق کشی در روستای متکازین
سید عابدین یکبار که به روستای متکازین میرود متوجه میشود که این روستا از نعمت برق محروم است. کمی در مورد محیط جغرافیایی روستا تحقیق میکند و سپس پیشنهادی را ارائه میکند. سید عابدین خدمت پدربزرگ خود آیتالله نصیری (ره) رفته و پیشنهاد خود را بدین ترتیب ارائه میکند:
حاجآقا اگر موافقید ژنراتور کوچکی را تهیه کنیم و از آب رودخانه برای تولید برق استفاده کنیم. با توجه به نزدیکی رودخانه به محله، با سیمکشی کمی میتوان برق را از داخل رودخانه به روستا منتقل کرد.
آیتالله نصیری با این پیشنهاد موافقبت کرد و عابدین رفت سراغ خرید وسایل. در ابتدا ژنراتور کوچکی را خریداری کرد و به دنبال وسایل و تجهیزات دیگر بود که موضوع اعزام وی به جبههها مطرح شد. سید عابدین به جبههها رفت و روح پاکش به سوی اجداد طاهرینش پرواز کرد.
جبهه سوسنگرد
عدهای از درودگران شهرستان بهشهر از طرف تعاونی درودگران برای تهیه تابوت شهدا به منطقه جنگی اعزام میشوند. عابدین در جبهه به آنها میپیوندد .
بیت المال
فصل سرما و ادامه حضور سید عابدین در کردستان سبب شده بود تا سردردهای او تشدید شود. دیگر سردرد او را کلافه کرده بود. سر که برای سجده بر زمین میگذاشت، درد عجیبی همه وجودش را میگرفت و سرش سنگین میشد. به ناچار به دکتر مراجعه کرد و دکتر پس از معاینه تشخیص داد که سینوزیت سید عابدین عود کرده است. چند روزی را برای معالجه و استراحت به بهشهر بازگشت. معلمین و مربیان دوران هنرستان عابدین که از بازگشت او از جبهه و بیماریش باخبر شده بودند، به عیادت وی رفتند. هوا سرد بود و نفت براحتی پیدا نمیشد. بچههای محل که علاقه عجیبی به عابدین داشتند و این علاقه پس از مسئولیت پایگاه محله ۱۷ شهریور دوچندان شده بود، برای اینکه به خانواده و مهمانها سخت نگذرد ظرف نفتی را به درب منزل آوردند و تحویل مادر سید عابدین دادند. پس از رفتن مهمانها، عابدین که برای بدرقه آنها تا داخل حیاط آمده بود، ظرف نفت را دید و چند و چون آن را از مادر جویا شد. مادر گفت:
– بچههای محل و آقا بهرام این ظرف نفت را آوردند تا مهمانهایی که برای عیادت تو میان اذیت نشن.
عابدین که از شنیدن این صحبتها عصبانی شده بود به مادر گفت:
– مادرجان! اینو میدونی که خیلی از مردم محتاج همین یه بشکه نفت هستند؟ مگه من خونم از مردم رنگینتره؟ اتفاقاً من الان باید بیشتر رعایت کنم. همین الان به آقا بهرام میگی بیاد این بشکه نفت رو ببره
از عابدین اصرار و از مادر انکار که:
– عابدین جان زشته! این بچهها به تو لطف کردن، میخواستن آبروی تو پیش مهمونا حفظ بشه. ما که مفتی این نفت رو نمیخوایم استفاده کنیم، پولش رو میدیم.
و عابدین که صحبتهای مادر را شنید ادامه داد:
– مادرجان! من نمیخوام مدیون بیتالمال باشم. از این نفت حق نداری تا زمانی که من هستم استفاده کنی. حالا خود دانی.
شیر خشک
چند ماهی از تولد خواهرزاده سید عابدین که اولین نوه خانواده بود میگذشت. شیر مادر کفاف نمیکرد و مجبور به استفاده از شیر خشک شدند. در این مدت هم خبری از شیر خشک نبود. خواهر، کودک را در آغوش گرفته و ساعتها در صف شیر خشک منتظر میماند و اغلب مواقع دست خالی به خانه برمیگشت. عابدین شاهد این ماجرا بود و از این موضوع رنج میبرد. سید عابدین به جبههها اعزام شد و پس از چند روز با منزل تماس گرفت. مادر گوشی را برداشت. پس از سلام و احوالپرسیهای معمول، عابدین به مادر گفت:
– مامان! اینجا وضعیت شیر خشک خیلی بهتر از بهشهره و به راحتی میشه شیرخشک تهیه کرد. میخواین برای بچه شیرخشک بگیرم و بفرستم؟
مادر کمی فکر کرد و گفت:
– باشه هر طور راحتی؛ اگه برات راحته بفرست. خدا خیرت بده
چند روزی از این ماجرا گذشت. تلفن خانه خواهر بصدا درآمد. خواهر گوشی را برداشت:
– سلام خواهر! از ایستگاه راه آهن بهشهر مزاحم میشیم. یه کارتون براتون از جنوب اومده بیزحمت بیایید ببرید.
بعد از ظهر آن روز، آقا سید حسین؛ داماد خانواده به راه آهن رفت و کارتن را تحویل گرفت. تا آن لحظه هم خبر نداشت که محتویات داخل کارتن چیست. تا اینکه خط سید عابدین را بر روی کارتن شناخت: بهشهر- نقاش محله … فرستنده: سید عابدین حسینی
کارتن را وارسی کرد. کارتن شیرخشک بود. آن را به خانه آورد و وقتی در کارتن را باز کرد چشمش به ۱۲ قوطی شیرخشک افتاد که عابدین برای خواهرزادهاش از اهواز فرستاده بود.
کمتر از یکسال بعد وقتی پیکر شهید عابدین را آوردند، آقا سید حسین؛ داماد خانواده، نگاهش که به پیکر افتاد یاد آن دلسوزی شهید عابدین افتاد و اشک پهنای صورتش را پوشاند…
راوی: خواهر شهید حسینی
شبیه معجزه
در یکی از مناطق جنگی درگیری شدید بود و عابدین هم اسلحه در دست در این درگیری شرکت داشت. البته سید عابدین بیشتر در قسمت ادوات تیپ ۲۵ کربلا مشغول فعالیت بود. ولی در آن درگیری با اسلحه انفرادی در میدان نبرد حضور داشت. در یک لحظه با اسلحه به سمت دشمن نشانهگیری کرد تا ماشه را بچکاند ولی هرکاری کرد ماشه سلاح نچکاند با دقت سلاح را وارسی کرد. یک ترکش دقیقاً به وسط سلاح خورده بود سلاح وی را از کار انداخته بود. اگر این ترکش به بدن شهید عابدین میخورد معلوم نبود چه آسیبی به وی وارد میکرد. شهید عابدین از این واقعه به عنوان شبیه معجزه یاد میکرد.
استخاره
مادر برای سید عابدین نذر کرده بود که اگر از عملیات سالم برگشت بهمراه هم به زیارت آفتاب هشتم امام رضا (ع) بروند. عابدین از عملیات سالم برگشته بود و مادر خیلی خوشحال بود. به میرعابدین گفت: پسرجان! من نذر کردم اگه از عملیات سالم برگشتی با هم بریم به زیارت امام رضا (ع) کی وقت داری بریم؟
عابدین هم کمی مکث کرد و گفت: مادرجان من مخلص امام رضا هم هستم ولی باشه واسه بعد. من باید برگردم منطقه.
ولی مادر دستبردار نبود و مرتب اصرار میکرد. عابدین هم راه فراری نداشت. ناگهان فکری به ذهن عابدین رسید. رو به مادر کرد و گفت: مادرجان بیا یه کاری بکنیم. یه استخاره بکن برای رفتن من به جبهه. اگه استخاره رفتن به جبهه بد اومد، من میام مشهد. باشه؟
مادر قبول کرد و قرآنی را آورد و استخاره گرفت. قرآن را که باز کرد، تعجب کرد. استخاره خوب بود و آیهای هم در مورد جهاد و شهادت چشم را مینواخت. مادر دیگر تسلیم شده بود. عابدین هم خوشحال از نتیجه استخاره به مادر گفت: دیدی خدا هم به رفتن من به جبهه راضیتره انشاءالله اومدم میریم مشهد.
اما این آخرین باری بود که عابدین به خانه آمده بود. این بار عابدین برای عملیات محرم به جبههها رفت و سر پرشور خود را فدای جد شهیدش نمود.
ابتکار جنگی
سردار شهید سید صادق شفیعی جانشین تپپ الحدید از بچههای رودبار گیلان تعریف میکرد
وقتی ما برای شلیک توپ ۱۰۶ به خط میرفتیم بعد شلیک گلوله همیشه با مشکل روبرو میشدیم یعنی وقتی ۱۰۶ شلیک میشه بخاطر آتش عقبه دشمن موقعیت مارو متوجه میشد و همان نقطه را مورد هدف قرار می داد همیشه هم تلفات میدادیم واقعا هیچ کاری هم نمیتونستیم انجام بدهیم تا اینکه یک روز دیدیم پشت خودرو جیب شهید سید عابدین حسینی تغییراتی صورت گرفته است. گفتم کار چه کسی است گفتند کار سید عابدین هست ایشون را خواستم وقتی توضیح داد و برای آزمایش شلیک گلوله رفتیم دیدم شهید طوری طراحی کرد موقع شلیک هیچ گردو خاکی نشون نمیده یعنی آتش عقبه توپ را مهار کرد
شهید شفیعی میگفت ازاون روز با طراحی شهید سید عابدین حسینی تلفات ما خیلی کم شد
بله شهید سید عابدین حسینی ضمن اینکه یک رزمنده بود بلکه یک طراح و مخترع هم بود
عقاب سپاه
جمجمهات را به خدا بسپار
قبل از عملیات محرم آبان ۱۳۶۱ ستون ماشینهای تفنگ ۱۰۶ در پایگاه شهید بهشتی آماده میشد برای اعزام به منطقه جدید عملیاتی که هنوز کسی نمیدانست کجاست همه آماده و سوار جیپ شده بودند که یکدفعه عابدین از ستون جدا شد رفت طرف واحد تبلیغات لشکر. همه تعجب کردیم چرا و برای چه رفت خلاصه بعد از مدتی برگشت در حالی که بچه ها به خاطر معطلی غر میزدند علت را پرسیدند او طبق معمول با لبخند همیشگی خود جواب بچه ها را داد و ستون بطرف منطقه جدید حرکت کرد در حال حر کت ماشین ما پشت سر عابدین قرار گرفت دیدیم که پشت سپر جیپ این مطلب نوشته شده:
«اعرالله جمجتک؛ هنگام نبرد کاسه سر خود را به خدا عاریه بده»
بچه ها با او شوخی کردند و میگفتند مگه نیسان هست که روی سپرش مطلب می نویسی؟! تازه پشت صندلی هم نوشته بود «عقاب سپاه» حالا دیگر موضوع برای شوخی و خنده فراهم شده بود.
عملیات محرم در منطقه عین خوش و زبیدات دهم تا شانزدهم آبان ۱۳۶۱ با رمز یا زینب آغاز شد چند روز بعد از عملیات ناگهان خبری در خط مقدم جبهه پیچید که یکی از بچه های ۱۰۶ شهید شد طبق معمول همه نگران از حال دوستانشان شدند در همین زمان شهیدی را آوردند همه بچهها دور پیکر شهید حلقه زدند تا آخرین دیدار این دنیا و وداع با شهید را داشته باشند. پتو را از روی صورتش کنار زدیم دیدیم عابدین عزیز از ناحیه سر مورد اصابت گلوله تانک قرار گرفته و درست کاسه سرش جدا شده همه بلافاصله به یاد نوشته پشت ماشینش افتادند.
خلاصه ماه محرم و عملیاتی با رمز یا زینب، شهادتی حسینگونه یاد او را برای همیشه در قلب ما جاودانه نمود.
ساک دستی
تا وقتی که مبارزات انقلابی بود، میرعابدین را نمیشد به این راحتیها دید. صبح زود از خانه بیرون میزد و بعضی شبها هم حتی به خانه نمیآمد. انقلاب که به پیروزی رسید دل نگرانیهای مادر کمتر شد. ولی سر پرشور عابدین سودای دیگری داشت. رفتن به گنبد و آمل برای سرکوبی منافقین و ضد انقلاب باعث شده بود تا مادر همچنان دل نگران عابدین باشد که جنگ تحمیلی آغاز شد و عابدین هم که آرام و قرار نداشت به جبهههای حق شتافت. حالا دیگر نگرانی مادر چند برابر شده بود. او عابدین را میشناخت و میدانست که در مواجهه با دشمنان ترسی به خود راه نمیدهد و همین موضوع، نگرانی مادر را تشدید میکرد. مادر هرگاه ساک دستی عابدین را بر روی سکو میدید میفهیمد که عابدین عازم جبهههاست. با نگرانی خاصی میگفت:
عابدین جان میشه چند روز استراحت کنی بعد بری؟ آخه خیلی ضعیف شدی.
و طبق معمول با انکار عابدین مواجه میشد. این بود که هیچوقت دوست نداشت ساک را روی سکو ببیند. چون بوی رفتن عابدین را میداد. یکبار مادر به عابدین گفت:
عابدین جان حداقل این ساک را عوض کن. یه ساک نوتر برات بگیرم؟! این ساک داغونه. آبروی آدم میره
عابدین لبخندی زد و گفت: مادرجان! اونجایی که من میرم این چیزا مطرح نیست. تازه این ساک سالمه میشه زیپش رو عوض کرد.
خاطره طنز/ هندوانه
مدت زیادی بود که خبری از عملیات نبود. گرمای هوا همه را کلافه کرده بود. بر و بچههای تیپ ۲۵ کربلا، هرکدوم خودشون رو مشغول میکردن تا گرما رو کمتر حس کنن. یه عده نامه مینوشتن، یه عده فوتبال و والیبال بازی میکردن و …. . یه عده هم طبق معمول مشغول راز و نیاز بودن. سید عبدالرضا[۱] جزو این دسته بود. عابدین همیشه بههمین خاطر سر به سر عبدالرضا میگذاشت و اون رو اذیت میکرد. میگفت:
عبدالرضا! اینهمه نماز نخون یه وقت نورانی میشی بعدش شهید میشیها. من حوصله گریه برای تو رو ندارم. اصلاً وقتی شهید بشی یادت که بیفتم بجای گریه خندهام میگیره. معمولاً سید عابدین به اینجاهای صحبتش که میرسید بقیه هم با اون همصدا میشدن و سر به سر عبدالرضا میذاشتن. ولی عبدالرضا دستبردار نبود.
یکی از این روزا سید عابدین داخل سنگر اومد و دید که عبدالرضا مشغول نماز خوندنه. یه لحظه مکث کرد. فکری به ذهنش رسید و سریع از سنگر خارج شد. هندونههای زیادی که کمکهای مردمی بود یه قسمت از محوطه تیپ جمع شده بود و از بس زیاد بود بعضی از اونا تو این گرمای زیاد پلاسیده و لزج شده بودن. عابدین به طرف هندونه رفت و نگاهی به هندونهها انداخت. جلوتر رفت و یکی از هندونهها رو که کاملاً پلاسیده و لزج بود رو برداشت و خیلی آروم داخل سنگر اومد و رفت پشت عبدالرضا ایستاد. به بچهها اشاره کرد که صداتون درنیاد. عبدالرضا در این لحظه به قنوت نماز رسیده بود. چشاشو بست و شروع کرد به خواندن یک قنوت جانانه. سید عابدین هم معطل نکرد و با هندونه پلاسیده محکم کوبید پشت سر عبدالرضا و از سنگر فرار کرد. هندونه پشت سر عبدالرضا پخش شد و یکمی از اون هم ریخت تو دستای عبدالرضا. بچهها که صدای خندهشون توی سنگر پیچید، یهو دیدن که عبدالرضا نقش زمین شد. همه ترسیدن و رفتن به طرف عبدالرضا. عبدالرضا بیهوش شده بود. عابدین هم که نگران شده بود یواشکی داخل سنگر سرک میکشید. سریع آب آوردن و عبدالرضا را بههوش آوردن. به هوش که اومد دستی به سرش کشید و گفت:
من زندهام!!، من شهید نشدم؟ چطور من زندهام؟ مگه ترکش به سرم نخورد؟ حال عبدالرضا که بهتر شد، همسنگرا گفتن:
عبدالرضا خجالت نمیکشی؟ با یه هندونه به این روز افتادی؟ چرا غش کردی؟ عابدین با یه هندونه تو رو به این روز انداخت؟!
عبدالرضا که تازه ماجرا رو فهمیده بود زد زیر خنده و گفت:
خدا بگم عابدین رو چیکار نکنه. من بارها در مورد کسانی که شهید میشدن شنیدم که وقتی تیری بهشون میخوره اصلاً دردی احساس نمیکنن و سریع شهید میشن. وقتی اون ضربه به سرم خورد و هندونه ریخت تو دستام، چون خیلی لزج بود، یه لحظه خیال کردم که مغزم ریخته تو کف دستم و دارم شهید میشم. با این جمله بود که شلیک خنده بچه ها فضا رو پر کرد. یک لحظه نگاه عابدین که داشت داخل سنگر سرک میکشید با نگاه عبدالرضا تلاقی کرد. عبدالرضا، خنده عابدین رو که دید جستی زد و افتاد دنبال عابدین. جیغ و داد عابدین و کمکخواستن او توی هیاهو و خندههای بچهها گم شد.
پرواز
خورشید در وسط آسمان جا خوش کرده بود و ظهر را نشان میداد. سه شنبه بود و ۱۸ روز از آبان ۱۳۶۱ میگذشت ولی هنوز گرما خودنمایی میکرد. با اینکه ۸ روز از شروع عملیات محرم میگذشت ولی عراقیها دست بردار نبودند و سید عابدین با آن جیپی که بر روی آن تفنگ ۱۰۶ میلیمتری (توپ ۱۰۶) سوار کرده بودند جولان میداد. سید عابدین، جیپش را عقاب سپاه نامید و این اسم را بر پشت صندلیهای آن نوشت و این جیپ با همان اسم، بین بچههای ادوات تیپ ۲۵ کربلا معروف شد.
دیگر این خط بود و عقاب سپاه و عابدین که خواب و خوراک را بر عراقیها حرام کرده بود. همرزمان، عابدین را برای نهار صدا زدند
دوستان: عابدین بیا، نهار آماده است.
عابدین اما آن روز آرام و قرار نداشت. به دوستان گفت: چند تا شلیک میکنم میام
دوستان: بیا غذا سرد میشه
عابدین: من شکم پیچه دارم، زیاد میلی به غذا ندارم. شما بخورید من میام.
چند شلیک آتشین به مواضع دشمن کرد و برگشت. کنار سفره غذا نشست و چند لقمهای برداشت اما دیگر غذای این دنیا را برای چه میخواست. آنطرف اجداد طاهرینش منتظر پروازش بودند تا در کنارشان آرام گیرد. زیاد نتوانست کنار سفره بنشیند مجدداً برخاست.
دوستان: عابدین کجا میری؟ غذا نخوردی چرا؟
عابدین: میل ندارم. برم رو خاکریز ببینم چه خبره؟
سوار بر عقاب سپاه شد و رفت بر روی خاکریز، با دقت به مواضع دشمن نگاه کرد و تفنگ ۱۰۶ میلیمتری را شلیک کرد. به نظرش شلیک موفقی نبود. شلیک دوم انجام شد و عابدین با دقت محل اصابت گلوله را بازبینی میکرد. ناگهان زمین لرزید و صدای مهیبی در منطقه پیچید. گرد و خاک عجیبی اطراف عقاب سپاه و سید عابدین را فراگرفت. همه به سمت عابدین دویدند و او را صدا میزدند. وقتی نزدیکتر رسیدند، عابدین با فرقی شکافته همچون مولا و جدش علی (ع) پرواز کرده بود. و چه زیبا این جمله نورانی مولا امیرالمومنین را با خون خود نوشت:
«أَعِرِ اَللَّهَ جُمْجُمَتَکَ؛ جمجمهات را به خدا بسپار»
راوی: مادر شهید حسینی
در بال فرشتگان – شیراز
پیکر شهید عابدین رو بردند به تعاون، در قسمت تعاون، یه شیر پاک خوردهای اسم شهید سید عابدین حسینی رو اشتباه مینویسه و پیکر شهید عابدین رو میبرن شیراز، اونجا هم پدر و مادر اون رزمنده شیرازی، وقتی پیکر عابدین رو میبینن میفهمن اشتباه شده و بنیاد شهید این وسط بلاتکلیف میمونه. از اونطرف برادر شهید عابدین، سید رسول که ۱۹ سال بیشتر نداشت و خودش هم بر اثر اصابت موج انفجار مجروح شده و در منزل در حال استراحت بود، پس از شنیدن خبر شهادت شهید عابدین، به سرعت خودش رو به موسیان میرسونه و وقتی به تعاون میره میبینه پیکر شهید عابدین تو تعاون نیست. سید رسول با پسرعمویش سید یحیی موضوع رو در میون میذاره و بالاخره پیکر شهید عابدین رو پس از چند روز رو به بهشهر برمیگردونن. البته وقتی که پیکر شهید علیجان شفایی، پسرخاله شهید عابدین به بهشهر رسیده بود. مقدرات الهی بود که پیکر این دو پسرخاله شهید در یک روز در بهشهر بر روی دوش مردم تشییع و «عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُون» بشن
خبر شهادت
چند روز بود که مادر شهید عابدین آرام و قرار نداشت. رادیو مرتباً اسامی شهدای عملیات محرم را اعلام میکرد. مادر اصلاً حال و حوصله نداشت. با خوردن کمترین غذا حالت تهوع عجیبی برای مادر ایجاد میشد. خواهرزادههای دوقلوی شهید عابدین هم چند روزی بود که بدنیا آمده بودن و بهمین خاطر بود که خواهر شهید عابدین چند روزی بود که منزل پدر بود. مادر حوصله هیچ چیزی را نداشت. حتی گریه این دوقلوها ناراحتی مادر را بیشتر میکرد. خبر شهادت عابدین را سید رسول به بهشهر آورده بود. همه خانواده از شهادت آگاه بودند بجز مادر. مادر به پچپچهای خانواده مشکوک شده بود. همچنین به رفت و آمدهای فامیل: دایی و پسرعموها و داماد خانواده. پرسید که چه خبر شده؟
به مادر گفتند: علیجان زخمی شده. مادر گفت: راستشو بگید علیجان شهید شده؟ و با اشک اطرافیان مواجه شد. نتوانست سرپا بایستد؛ نشست. تعجب کرد و با خود گفت علیجان که چند روزی بیشتر نیست از طرف جهاد به منطقه رفته است؟ چگونه ممکنه که شهید شده باشه؟
از آنطرف مادر شهید علیجان شهید شفایی هم از شهادت عابدین خبردار شده بود و از شهادت پسرش بیخبر بود. دو خواهر از داغ خواهرزادهها میسوختند غافل از اینکه فرزند خودشان نیز آسمانی شده است.
مادر شهید شفایی برای دلداری مادر شهید عابدین به خانه شهید حسینی میآمد و نمیدانست که مادر شهید عابدین از شهادت پسرش بیخبر است و سید رسول هم برای اینکه مادر خبردار نشود از ورود خاله به خانه جلوگیری میکرد. مادر شهید عابدین خواست به خانه خواهر برود. وقتی به خانه خواهر رسید دید که زنان فامیل با دیدن او صدای مویهشان بلندتر شده است و برای عابدین گریه و زاری میکنند. آنجا بود که فهمید دو پسرخاله با هم به آسمان پرواز کردهاند.
راوی: مادر شهید حسینی
فیلمبرداری از تشییع پیکر شهیدان حسینی و شفایی
حاج سید حسین باقری و عکاسی آرش برای همه متکازینیها و بهشهریها نام آشنایی است. در دهه ۶۰ در بین چند عکاسی موجود در شهر، عکاسی آرش و عکاسی ساحل (حاج سید کریم امینی) مربوط به دو عکاس متکازینی بود که در شهر فعالیت میکردند. در اوایل انقلاب و همچنین پس از شروع جنگ تحمیلی، تصاویر اکثر شهدا بویژه شهدای متکازینی در این عکاسیها گرفته شده بود و پس از شهادت این عزیزان، تصاویر آنها سریعاً در شهر منتشر میشد. در این بین، حاج سید حسین باقری دست به ابتکاری زد که در آن زمان بسیار قابل توجه و عجیب بنظر میرسید. وی با دوربین سوپر۸ که در آن از فیلمهای سه دقیقهای استفاده میشد به فیلمبرداری از اتفاقات شهر پرداخت. آنطور که حاج سید حسین باقری میگوید، وی از مراسمات و راهپیماییهای انقلاب و اتفاقات مهم رخداده در بهشهر نیز فیلمبرداری کرده است. برای مثال یکی از آن فیلمها مربوط به سخنرانی شهید رجایی در بهشهر است.
پس از شهادت شهید سید عابدین حسینی و علیجان شفایی و تشییع پیکر آنها در آبان ۱۳۶۱، حاج سید حسین باقری به همراه مرحوم نوروزی (عکاس گلوگاهی) بدون این که خانواده این دو شهید مطلع باشند، به فیلمبرداری مراسم تشییع جنازه پرداختند. تصور کنید در آن روز سرد بارانی، که همه فامیلها از شهادت این دو عزیز متاثر بودند، حاج سید حسین باقری علاوه بر تحمل ناراحتی فراق این دو عزیز، دستگاه سنگین ضبط صدا را نیز با خود حمل میکرد و با وجود سرما و باران، بهمراه مرحوم نوروزی، حداکثر تلاش خود را کرد تا بتواند از همه صحنهها فیلم بگیرد. بر همه این مشکلات باید تعویض سه دقیقهای فیلمها و همچنین برچسب زدن دقیق شماره فیلم را هم باید اضافه کرد.
وی در این زمینه اینچنین میگوید:
« پس از شنیدن خبر شهادت و تشییع جنازه شهید حسینی و شهید شفایی به این فکر افتادم که از این مراسم فیلمبرداری کنم. تعداد ۳۰ فیلم سه دقیقهای و هر فیلم را به مبلغ ۱۲۰۰ تومان خریداری کردم که جمع مبلغ آن ۳۶۰۰۰ تومان شد. (تصور کنید در آن زمان با ۳۶۰۰۰ تومان چه کارهایی میشد انجام داد؟!) آن روز با همکاری مرحوم نوروزی فیلمبرداری را انجام دادیم و برای انتخاب موسیقی فیلم به ساری رفتم و کلی بدنبال موسیقی متناسب با فیلم تشییع پیکر شهدا گشتم تا اینکه موسیقی متن فیلم باراباس و موسیقی «باز آمدیم» با صدای رضا رویگری را انتخاب کردیم. آهنگهای انتخابی و فیلم گرفته شده برای ظهور میبایست به کشور آلمان فرستاده میشد. هنوز آدرس پستی که فیلمها را به آنجا ارسال کردم را به یاد دارم: آلمان- اشتوتگارت …
فیلم پس از چهل روز از آلمان به ایران بازگشت و در اکثر مراسمات مربوط به این دو شهید به نمایش عمومی گذاشته شد. این فیلم در روستاها و شهرهای مجاور به نمایش گذاشته شد و در آن زمان که امکانات تصویربرداری مثل امروز فراوان و قابل دسترس نبود، برای مردم قابل توجه و قابل تحسین بود.»
حاج سید حسین باقری پس از این تجربه موفقیت آمیز و خداپسندانه، به تصویربرداری از تشییع پیکر شهدای گلگون کفن دیگر پرداخت که یکی از آنها فیلم تشییع سردار شهید سید حمید حسینی بود که آن هم در مساجد مختلف به نمایش عمومی درآمد.
حاج سید حسین باقری این فیلمها را همچون گنج میداند و آنها را بسیار ارزشمند میداند چرا که این فیلمها قطعهای از تاریخ خونبار این مرز و بوم هستند که باید برای نسلهای بعد به امانت بماند.
وصیتنامه شهید سید عابدین حسینی
بسمالله الرحمن الرحیم
بنام خداوند متعال که به من چنین نعمتی عطا کرد تا بتوانم در جنگی چون جنگ حسین (ع) شرکت کنم و خون ناقابل و جان ارزش و بدن پوسیده خود را در راه اسلام و دین و قرآن و راه محمد (ص) فدا کنم و هیچ منتی بر کسی نمیتوانم بگذارم چون وظیفه هر مسلمان است که به دین خود وفادار باشد و انسان در روی زمین مستأجر خداوند است و همیشه باید آماده هجرت باشد و نباید خود را روی زمین محکم کند.
شما برادران میدانید که مستکبرین جهان آنقدر پایبند به زندگی روی زمین هستند و آنقدر خون مردم مستضعف را میخورند که خیال مردن و از بین رفتن را ندارند و هنگام مردن آنقدر برایشان سخت است که کسی نمیتواند فکرش را بکند، ولی برای مرد مسلمان و برای مرد خدا، مردن از عسل هم شیرینتر است.
بارخدایا! چگونه میتوانستم با این گناهم از آتش جهنم در امان باشم چون برای اسلام کاری نکردم. من بارها از مردان بزرگ شنیدهام که میگویند: ما برای اسلام کاری نکردیم و از خدا مردن در رختخواب را نمیخواهند، بلکه شهادت را در میدان نبرد میخواهند.
و ای خدای مهربان! شاید این شهادتم قبول و ما پیش سرور آزادگان امام حسین (ع) سربلند باشیم و از شما طلب شهادت میکنم تا بتوانم برای اسلام کاری کرده باشم.
خدایا به من رشادت و شجاعت در مقابل دشمن عطا کن تا با سر به آسمان و با سینه باز از جنگ استقبال کنم و آن قدرت را به من عطا کن تا دشمن اسلام را نابود کنم و صدای قرآن و ندای خمینی را به تمام جهان برسانم و از آزمایش شما در صحنه نبرد خوب برآیم.
اما پدر و مادر گرامی! سلام و درود بر شما باد که با دادن فرزندان خود کمک به اسلام میکنید و به ندای آن رهبر لبیک میگویید و میدانید که امام زمان (عج) را شاد و از خود راضی میکنید.
و درود فراوان به تمام مردان و زنان مسلمان ایران و مردان پاک اسلام.
و در آخر از شما برادران و خواهران میخواهم که دعا به امام عزیز و آن رهبر مجاهد پیامبرگونه فراموش نشود و از این نعمتهای کمیاب به خوبی مواظبت کنند و دعای فرج و دعای وحدت را فراموش نکنید.
به امید پیروزی اسلام بر کفر
والسلام
سید عابدین حسینی
تاریخ و محل تولد: ۱۵ دیماه ۱۳۳۸- مازندران- بهشهر- روستای متکازین
تاریخ و محل شهادت: ۱۸/۸/۱۳۶۱ – استان ایلام- منطقه عملیاتی محرم (عین خوش)
نام عملیات: عملیات محرم- رمز یا زینب (س)
اولین شهید محله
میرعابدین پس از پیروزی انقلاب اسلامی، مسئولیت پایگاه مقاومت محله ۱۷ شهریور بهشهر را عهدهدار شد. البته این مسئولت نیز مانع فعالیتها و رفتن او به جیههها نشد. به گونهای با جوانان محل برخورد میکرد که اکثر جوانان محل با هر تفکری عضو بسیج محل شده بودند. شبها برای جوانان اردوهای آموزشی برقرار میکردو پس از اجرای مانورهای طاقتفرسای نظامی همه جوانان را به حمام عمومی میبرد و پس از دادن بستنی و تنقلات به آنها، آنها را روانه خانههای خود میکرد. علاقه جوانان به شهید عابدین بحدی بود که هنوز در خاطر جوانان آن زمان محل که حالا پای در دوره میانسالی نهادهاند میدرخشد. جوانی در محل بود بنام محسن که دارای عقبماندگی جسمی بود و او هم همیشه به بسیج میآمد و گریه میکرد که در آموزشهای نظامی شرکت کند. بدین ترتیب بود که جوانان محله ۱۷ شهریور در فعالیتهای انقلابی و شرکت در دفاع مقدس نقش قابل توجهی داشتند. شهیدانی همچون: شهید غلامی، برادران شهید نسیمی، شهید فلاحنژاد، سرداران شهید اسدزاده، شهید یزدانپرست، سردار شهید جعفر کیمیا، شهید عمرانی،شهید ضیایی، شهید آوار، شهید آزموده، شهید میری، شهید باقریان و شهید صیامی از این پایگاه مقاومت بودهاند.
همانطور که سید عابدین در انجام فعالیتهای انقلابی پیشتاز بود، در شهادت نیز از همه یاران خود در پایگاه محله سبقت گرفت. او اولین شهید پایگاه مقاومت محله ۱۷ شهریور بهشهر بود
شیشه خون
بعد از شهادت شهید عابدین، مادر بیتابی زیادی میکرد. خواب و خوراکش شده بود گریه و زاری. با این وضعیت بیماریهای مادر هم تشدید شده بود. مدت کوتاهی پس از شهادت شهید عابدین، یکی از خانمهایی که با خانواده شهید حسینی ارتباط داشت به خانه شهید حسینی میآید و به مادر شهید حسینی میگوید: حاج خانم! من دیشب شهید عابدین را خواب دیدم. شهید عابدین شیشه کوچکی پر از خون به من داد و گفت که این شیشه خون را به مادرم بده و بگو که دیگه اینقدر ناراحتی نکنه. مادر که این خواب را شنید قلبش کمی آرام شد. از آن روز دیگر کمتر ناراحتی میکرد. چند روزی از این موضوع نگذشته بود که از طرف بنیاد شهید دفترچه خدمات درمانی پدر و مادر شهید را آوردند. مادر که دفترچه را دید، آن خواب برایش تداعی شد و اشک از چشمانش سرازیر گشت.
هنوز که هنوز است هرگاه مادر دفترچه را در دست میگیرد آن را میبوسد. به یاد عابدین و به یاد شهادتش
کت شهید عابدین؛ مونس مادر
بعد از شهادت عابدین، مادر که بیتاب میشد، میرفت سراغ وسایل بجا مانده از شهید عابدین. آنها را در آغوش میگرفت، میبوسید و گریه میکرد تا شاید دلش آرام گیرد. وسایل را به بهانههای مختلف و بتدریج از اطراف مادر دور کردیم تا شاید دلتنگی مادر کمتر شود. حالا این روزها مادر دلخوش است به یک کت شهید عابدین که در کمد دیواری منزل آن را نگهداری میکند. عطری را در جیب کت گذاشته و هر از گاهی آن را معطر میکند.
هر وقت که دلتنگ عابدین میشود، سراغ آن کت میرود، آن را در آغوش میگیرد و به یاد شهید عابدین در خلوت خود زار زار میگرید. برخی اوقات زمزمههایی هم با این لباس دارد که هر چه تلاش کنی از آن سر در نمیآوری. شهید سید عابدین، فرزند ارشد خانواده بود و عصای دست پدر. فامیل هم حساب دیگری برای عابدین باز میکردند. حالا دیگر از عابدین فقط این لباسهاست که دلخوشی مادر است. مادر میگوید: اگر این لباسها را از من جدا کنید میمیرم. راست میگوید و ما از این عشق مادر به فرزند خود چه میدانیم؟
سایر :
– احداث کوره زغال و تهیه کرسی و ارسال به شهرستان های دیگر مخصوصاً به تهران و تحویل به دفتر آیت الله طالقانی
– رفتن به تهران جهت استقبال از حضرت امام
چون قرار بود حضرت امام قبل از ۱۲ بهمن تشریف بیاورند، ما به اتفاق با کامیون مربوط به آقایان اکبر و مجتبی لطفی، بار چوب زده بودیم برای کرسی به تهران آمده بودیم دو روز بودیم ولی تشریف فرمایی امام به تاخیر افتاد و ما مجبور به بازگشت شدیم.
– نقش شهید در پاکسازی قائم شهر و جنگل شیرگاه و جنگل آمل