عواقب شوخی در قبرستان !

عواقب شوخی در قبرستان !

این خاطره رو از زبان یکی از جوانان متکازین که سیدی اهل تقوا و شب زنده داری هست ذکر می کنم :
با هم کلاسیها نشسته بودیم که صحبت به  اونجا رسید که بچه ها برای تعطیلات کجا برن . بین صحبتها یکی گفت سید تو جایی رو سراغ نداری ؟
من  به شوخی گفتم چرا روستامون متکازین .
گفتن همان و تصمیم و اسرار همکلاسیها برای رفتن به متکازین همان .
بالاخره با اسرار قبول کردم بریم متکازین .
روز موعود با سه دستگاه موتور سیکلت حرکت کردیم و رفتیم خونه ی پدریم .
بچه ها هم شروع کردن به شیطونی و شادمانی و من برای اینکه همسایه ها اذیت نشن در های اتاق رو بستم و از اونها خواهش کردم آروم باشن .
فردا صبح بهشون گفتم می خوام برم اهل قبور و اونها اصرار کردن  که حتما بیان . من هم که شب گذشته رفتارشون رو دیدم ازشون قول گرفتم که اونجا سر و صدا و مسخره بازی نکنن . به مزار که رسیدیم رفتم مزار آشنایان و فاتحه ای خوندم و در آخر اومدم کنار مزار جد پدریم که عالمی بزرگ در زمان خود بود و  شروع به قرائت قران کردم اما بجه ها شیطنتشون گل کرد و یکی رفت بالای درخت کنار قبر جد پدریم و شروع کردن به خواندن و شادمانی  . من عصبانی شدم و داد فریاد که بس کنید .اینجا جای این کارها نیست .اما اونها ول کن نبودن . بهر حال رفتیم خونه و آماده شدیم برای رفتن به شهر .
هنوز به چکل نرسیده بودیم که یکباره هر سه موتور زنجیرشون از جاش خارج شد .ایستادیم و به هر زحمتی بود زنجیرها رو جا زدیم و حرکت کردیم . دوباره مسیر زیادی نرفته بودیم که هر سه موتور جفت لاستیکهاشون پنچر شد با همان وضعیت و بازحمت خودمون رو به بیشه بنه رسوندیم و یکی رو پیدا کردیم که با تعویض تویوپها و درست کردن زنجیر ها موتور ها رو روبه راه کرد .
آهسته حرکت کردیم و نزدیکهای جنگل که رسیدیم دوباره هر سه موتور جفت لاستیکهاشون پنچر شد .کم کم داشت شب میشد و ما چاره ای نداشتیم جز اینکه زنگ بزنیم یه وانت بیاد دنبالمون . یکی از بجه ها زنگ زد به آشناشون که وانت داشت و قرار شد که بیاد دنبالمون . ماهم با پای پیاده و هول دادن موتورها حرکت کردیم تا وانت به مابرسه .
به جنگل که رسیدیم صداهای عجیب و غریبی می شنیدیم که مو به تنمون سیخ می کرد .انگار داشتن بر ما فریاد میزدن .
از ترس داشتیم سکته می کردیم و اونجا بود که بجه ها یکی یکی زبون باز کردن که سید تو میگفتی سر قبر شیطنت نکنید ….
ساعتی گذشت و وانت اومد و موتورها رو بارش کردیم و رفتیم شهرمون .
(این خاطره کاملا واقعیه و یکی از جوانان عزیز که در گفتارش شکی نیست بیان کردن )

منبع : وبلاگ متکازین

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *