مدافع حرم پاسدارشهید سید سجاد خلیلی متکازینی در یک نگاه + خاطرات
* سفر اول پسرم ؛ سیدسجادم..
چند روزی بود می خواست یه چیزی بگه..
آروم و قرار نداشت ؛ نمی دونست چطور بگه…
چند باری گفت: می خوام برم سوریه . گفتم: نرو مامان تازه از ماموریت برگشتی.
دید که خیلی مخالفم بهم گفت مامان پس چرا مسجد میری ؟ برای حضرت زینب (س) و امام حسین (ع)سینه میزنی ؟
الان حضرت زینب، به ما احتیاج داره ، دوست داری مقبره شو خراب کنن ؟
اگر دوست داری من نمیرم. وقتی اسم حضرت زینب رو می آورد ناخوداگاه قانع شدم و دیگه حرفی نمی زدم.
یه شب دیدم یه چیزی میخواد بگه .من و پدر و برادرش نشسته بودیم، پدرش شب بخیر گفت و داشت میرفت بخوابه که سجاد گفت: بابا !
من فردا می خوام برم ماموریت ..
پدرش گفت :کجا؟ گفت: بندرعباس.
پدرش با تعجب پرسید، چه ماموریتی ؟ گفت طرح اربعین هست و ما هم می خواهیم بریم اونجا..
یه کم با خودش کلنجار رفت کمی صبر کردو گفت میخوایم بریم سوریه .
پدرش گفت: در پناه خدا .
حضرت زینب (س) پشت و پناهت باشه.
من حالم یه طوری شد به سیدسجاد گفتم: مگه بهت نگفته بودم نرو مادر.
گفت: مامان منم اون روزبه شما توضیح دادم اوضاع رو…
دیدم از یه طرف حضرت زینب ..و خواسته قلبی پسرم جلوم هست و نتونستم مانعش بشم و دل پسرم و بشکنم..
با التماس گفتم پس سجاد به شرطی که اونجا رفتی هر روز به من زنگ بزنی .
ازینکه دیده بود بالاخره رضایتمو گرفت برق شادی تو چشماش موج زد و باخوشحالی گفت: چشم؛ هر روز زنگ میزنم مامان؛ شما فقط اجازه بده من برم. ?
گفتم :باشه پسرم برو..در پناه خدا .
من تو رو سپردم به حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س).
فردا صبح خودم بدرقه ش کردم و.. رفت.
آب و ریحان پشت پای چشمهایت ریختم
بر نگشتن از سفر رسم مسافرها نبود
خبر داشت که اگه بدقولی کنه و روزی زنگ نزنه چه دلشوره هایی میاد سراغم هر شب به من زنگ میزد ..
اگر یک شب نمی تونست فرداش زنگ میزد…
“برگشت از سفر اول”
عروسی پسر عمه ش بود..گفتم: کی میای ؟ گفت معلوم نیست بتونم بیام ..
اما به داداشش اطلاع داده بود که دو روز دیگه میاد و من نمی دونستم ..
عروسی پسر عمه ش نیومد .برادرش بعد عروسی به پدرش گفت: فردا صبح آقاسیدسجاد میاد.
صبح زود دیدم گوشی برادرش زنگ خورد .گفتم کیه این وقت صبح ؟ پدرش گفت: سیدسجاد اومده. برادرش می خواد بره دنبالش . گفتم: کی اومده که بهم چیزی نگفت؟
سجاد عادت داشت وقتی از مسافرتی می خواست برگرده بخاطر اینکه نگران نشم هیچ وقت موقع حرکت اطلاع نمیداد ،که اگر احیانا ماشین خراب شد یا جاده مشکلی داشت من دلشوره نگیرم
مثلا یه بار صبح بیدار شدم دیدم تو هال خوابیده.
پدرش گفت سجاد چرا اینطوری برگشتی ؟ چرا از قبل اطلاع ندادی که چند نفر استقبالت بیان یا برات گوسفندی قربانی کنیم که زائر حرم حضرت زینب (س) بودی…
می گفت: دوست نداشتم کسی بدونه که سوریه هستم. حتی وقتی اونجا بود به ما می گفت: به کسی نگید سوریه هستم و بگید ماموریت رفتم.
می گفتم: چرا مادر، این که افتخارمه؟ می گفت: نمی خوام ریا بشه رفتنم. می خوام خالصانه باشه..
وقتی اومد خونه، پدرش از ذوق دیدنش حواسش پرت شد و با ظرفی که توی اون آتیش درست کرده بودیم تا زغال درست بشه؛ با دستپاچگی آورد و اسفند دود کرد…
منم اندازه دلتنگی های این مدت بغلش کردم..همینطور گریه می کردم…سجاد گفت: مامان چرا گریه می کنی؟ ببین همه جام سالمه ، برگشتم دیگه؛ چراگریه می کنی؟
گفتم :مامان گریه و اشکم از خوشحالیه..نزدیک به دو ماهه ندیدمت
“سفر دوم”
قبل عید پارسال بود می گفت که یک بار دیگه میخوام برم سوریه .. و من بهش گفتم که باید ازدواج کنی .
فهمید که می خوام با ازدواج مانع رفتنش بشم؛ گفت: اگر ازدواجم کنم همسری رو انتخاب میکنم که با رفتن و هدفم مخالفتی نداشته باشه.
گفت این بار اجازه بدین برم وقتی برگشتم ازدواج می کنم
صبح روز چهاردهم فروردین به من زنگ زد و گفت: من هستم تهران ، می خوام برم ماموریت .
همین که گفت ماموریت گفتم: سوریه؟ گفت :بله ؛یه دفعه ای شد و باید برم .
گفتم: سجاد مگه بهت نگفتم دیگه نرو..!! من مادرتم اگر راضی نباشم چی؟ گریه کرد و گفت مامان تو رو خدا.. تو رو به حضرت زینب(س) و حضرت رقیه (س) قسم میدم که راضی باش به رفتنم.
یکی از دوستانش بعدا برام از گریه اون روزش می گفت ،که چقدر سجاد گریه می کرد از اینکه مادرش ناراحت بود و بهه ما می گفت که مادرم راضی نبود من اومدم و الان از من ناراحته..
چون سجادم خیلی به من و پدرش احترام می گذاشت و هیچ وقت ناراحتمون نمی کرد. سجاد به پدرش زنگ زد و خواست که راضیم کنه. همسرم باهام صحبت کرد که چرا راضی نیستم و بی قراری میکنم؟ گفتم: قرار نبود بره.
گفت: بسپرش اول به خدا و بعد چهارده معصوم .کمی آروم شد دلم .
سجاد که دوباره تماس گرفت ، گفتم در پناه خدا ؛ فقط هر روز زنگ بزن.
“آخرین تماس”
روز قبل عملیات سجاد زنگ زد. ما بودیم روستای پدر سیدسجاد..
تازه رسیده بودیم که تلفن خونه زنگ خورد ، پسرم گوشی رو برداشت ، تو حیاط بودم صدام زد که مامان بیا سجاد پشت خطه..
فورا اومدم بالا .احوال خانواده رو پرسید، گفتم : روستا بودیم..
حال پدربزرگ و مادربزرگ رو پرسید
گفتم: کی میای ؟ با خنده گفت: مامان ما تازه اومدیم..زنگ زدم که بگم فردا می خوایم بریم جایی، شاید نتونم زنگ بزنم ؛ شما یه وقت ناراحت نشی ازمن…
و گفت : نگرانم نباش همه چی خوبه..
گفتم : مادرجان تونستی زنگ بزن.
گفت: اگه تونستم حتما تماس میگیرم
صبح ، قبل رفتن به عملیات با پدرش و برادرش هم تماس گرفت و باهاشون صحبت کرد و …
و من یک ساله اومدنش رو انتظار می کشم..
“بخشی از حماسه خان طومان وچگونگی شهادت سیدسجاد خلیلی ”
درتاریخ ۲۱ فروردین ۹۵ بود که برادران عزیزی چون؛ محمدتقی سالخورده و حسین بواس وسیدسجاد خلیلی بشهادت رسیدند.
مکالمات بی سیمی درتاریخ فوق الذکر
یاسر. یاسر. دانش
یاسر بگوشم.
دانش:یاسرجان. خط شماچه خبره؟
یاسر :بادشمن تکفیری درگیری تن به تن داریم. با تانگهاونفربرهاشون به خط یاسر زدند.
دانش:تمام تلاش خودتون رابرای حفظ مواضع وانهدام دشمن بکارببرید.
یاسر :چشم. ولی فشارشون خیلی زیاده. تانگها ونفربرهاشون روی خاکریز آمدند.
دانش:خوب آرپی جی۷ بزنید. ۲تا تانگ رابزنبد عقب نشینی میکنند.
یاسر:چشم. حاجی. کمکی برایمون بفرستید. آتش پشتیبانی بیشتری نیاز داریم.
دانش:ان شاء الله. جناحین وضعیتش چطوره؟
یاسر:سمت چپ ازسمت روستای خالدیه. فشار زیادی آورده. ولی بچه های مالک دارند مقاومت میکنند.
دانش:شمابه مقاومت خودادامه دهیدحتما باجناح چپ و راست الحاقتون برقرارباشه. که دور نخورید.
راوی : سردار رستمیان فرمانده لشکر۲۵ کربلا مازندران
دایی سید سجاد تو سپاه هست و همون شب خبر رو می دونست، بهش زنگ زده بودن..
روز بعد که خبر تو سایت ها و فضای مجازی پخش شد ما هنوز خبر نداشتیم..سید مقداد سرکار بود که مدام دوستاش زنگ میزدن و از برادرش
می پرسیدن: چه خبر؟ از سجاد خبری داری ؟
می گفت بله دیروز زنگ زد ..
گفتن سایت رو دیدی چی نوشته؟ گفت: نه صبح تا حالا ندیدم ، چی شده؟ چه خبر شده مگه؟
و رفت تو سایت دید که …
سجاد شهید شده..
دوستاش میگفتن، مقداد به سرو صورتش میزد و گریه میکرد ..
از داییش جویا شد که اونم گفت بله دیشب بهم خبر دادن و کسی هنوز خبرنداره..
پدر من قطع نخاعه ، من پیش پدرم بودم داداشم اومد دید من هنوز چیزی نمیدونم و بی خیالم..
تا بعداز ظهر منتظر بود که پدرسجاد از سرکار بیاد.. پدر سجاد اومد ناهار خورد و بعد گفت میرم خونه حیاط رو بیل بزنم… بهش گفتم غروب داری میای خونه نون بگیر بیا…گفت باشه و با داداشم رفتن …
غروب اومدن دیدم پدرش نون نگرفت. گفتم چرا نون نگرفتی ؟
گفت میگیرم..
داداشمم اومد جلو و گفت: زهرا ! سجاد…
تا گفت سجاد، دلم هری ریخت ..گفتم سجاد چی؟ چی شده… گفت چیزی نشد فقط مجروح شده ظاهرا..
خودش اسم سجاد رو که آورد گریه ش گرفت.
داداشم سجاد رو عین بچه ش دوست داشت.
گفتم به من دروغ نگید..
سجاد مجروح شده و شما اینطور گریه میکنی؟ مجروح نشده من می دونم .
بعد به روح مادرم قسم خورد که سجاد مجروح شده … من گریه می کردم و داداشم میگفت: فردا سجاد رو میارن تهران .
اگر اینطور گریه کنی نمی بریمت تهران پیشش…
بهش می گفتم: نمی تونم.. نمی تونم اروم باشم..
بعد چند ساعت دیدم اعلام کردن و گفتن که: “سجاد شهید شده …”
غروب همه جمع شده بودن خونه مون.
ولی باز دوباره اعلام کردن سجاد شهید نشده و مفقود هست و هنوزم خبری نشده..
یه سری خبر دادن که شهیدی به نام سجاد تفحص شده ..
یکی از آشنایان ما که از رزمندگان سوریه بود خبر داد که پیکر سجاد شناسایی شده و فردا میارن ایران..
به من گفتن سجاد پیدا شده و مجروحه میخوان بیارن…که می خواستن آماده م کنن برای خبر شهادتش..?
صبح دیدم عمو و زن عموی سجاد از قم اومدن…
گفتم اگه سجاد مجروح شده پس چرا همه اومدن اینجا. اینا از قم باید برن تهران چرا اومدن اینجا ؟
پدرش گفت خب اینا میخواستن بیان پیش ما
بعد چند دقیقه دیدم پدرسجاد بهم میگه شما برو لباست و عوض کن و مانتو بپوش.
من گفتم نه اینطوری راحت ترم ..
بعد خواهرش و فرستاد و مجبورم کرد برم لباسمو عوض کنم.
رفتم تو اتاق دیدم شوهرم اومد گفت ” وچه حال خیلی بد هسته”
گفتم کی ؟
گفت: زهرا دعا کن ! وچه حال خیلی بد هسته(بچه حالش خوب نیست )
گفتم: ان شاء الله خار وونه (ان شاء الله خوب میشه )….ان شاء الله حضرت زینب کمک کنده(ان شاء الله حضرت زینب کمک میکنه)
بعد یک دفعه پدرش زد زیر گریه و گفت :
زهرا! سجاد شهید بیه..(سجاد شهید شد)
گفتم: کی گفت؟
گفت : برادرش و گفتن فردا میارن
من گفتم: دروغه ..اشتباه می کنن
هر چقدر میگفتن قبول نمیکردم
خواهرم اینا داشتن میرفتن کرج که از نیمه راه برگشتن..
بهشون گفتم چرا برگشتین؟
گفتن: سجاد شهید شده و فردا میخوان بیارن..
برادرم زنگ زد سپاه و پرس و جو کرد
سپاه پرسید کی این خبر و به شما گفت ؟
گفتن: هر کی به شما بگه سجاد شهید شده یامجروح؛ شما باید باور کنید؟
گفتن: هر موقع سپاه اومد خونه شما مستقیم بهتون خبر داد قبول کنید..
بعد متوجه شدیم فقط شباهت اسم سجاد بود و اشتباه شده بود..
همه شب دست به دامان خدا تاسحرم
که خدا از تو خبر دارد و من بی خبرم
در طول مدتی که چشم به راه جگرگوشه مون بودیم ، فقط خدا میدونه چه شب و روزهایی رو سپری کردیم.
بعضی اوقات می دیدم که کنار اسم پسرم مینویسند: جاویدالاثر ..
خیلی ناراحت می شدم و می گفتم چرا میگن جاویدالاثر ؟
شوهرم بهم میگفت تو از کجا می دونی شاید جاوید درسته که به سجاد میگن .
من گفتم.. نه؛
زمان دفاع مقدس وقتی پلاک شهیدی و می آوردن و پیکرش نمی اومد یا میگفتن فلانی از جسدش چیزی نمونده بهش میگفتن جاویدالاثر.
ولی اونایی که گم شدن رو میگفتن مفقودالاثر..
و بااین حرفا دلم رو خوش می کردم و از هر جا دنبال ردی، نشونه ای از یوسف گمشده م بودم..
هیچ وقت دلم باور نمیکرد؛
همیشه به خودم میگفتم سجادم برمی گرده .
هر لحظه انگار سجاد بهم میگه مامان من دارم میام.صداش و می شنیدم..بوش و حس می کردم..
من هنوز خوابش و ندیدم ..هر شب اینقدر باهاش صحبت میکردم تا خوابم ببره ..
یوسف گمشده! دنباله این قصه کجاست؟
بشنو از نی که غریب اند نیستانی ها
بوی پیراهن خونین کسی می آید
این خبر را برسانید به کنعانی ها
هر کی خواب می دید میگفت:سجاد میگه من بر میگردم..
عید نوروز پدربزرگ سجاد که از روحانیون بزرگوار و سالها امام جماعت متکازین بودن به رحمت خدا رفتند..
ما رفتیم متکازین همه بچه ها و اقوام هم بودن ….
عموهاش و عمه هاش برای سجاد گریه میکردن.
همیشه پسرعموها و پسرای جوون فامیل باهم بودن ولی دیگه توی جمع هامون جای خالی سجاد همه رو اذیت می کرد..
هر سال تحویل اول می رفتیم پیش پدرم بعد میرفتیم متکازین.
سال که تحویل رفت خواهرم که خاله سجاد میشه با پدرم گریه میکردن ازینکه هر سال میومدین و سجاد امسال نیومد …
خواهرم همون شب خواب دید که سجاد گفت :خاله چرا اینقدر گریه می کنی؟ به مامانم بگو گریه نکنه …من برمی گردم …
این بار برمی گردم..
همین طور شوهرم پدرشون رو خواب دیدن ..
میگفت خواب دیدم پدرم از مکه داره میاد من که رفتم استقبالش گریه می کردم و پدرم میگفت چرا گریه میکنی ؟ گفتم سجاد…
گفت نگران نباش برمیگرده..
همه این نشونه ها و خواب ها بیشتر منو امیدوار می کرد .
هیچ وقت پیش هیچ کسی گریه نمیکنم و حرفی نمیزنم و بخدا میگم که پیش خودت گریه میکنم و فقط از تو میخوام سجادم رو ….
راوی : مادر محترمه شهید والامقام سید سجاد خلیلی
?زمان مصاحبه : ۲۰ فروردین ۹۶
?در پایان مصاحبه و
در هم صحبتی چند ساعته با مادر شهید سید سجاد خلیلی..که در تاریخ ۲۰ فروردین ۹۶ درست یکسال بعد از مفقودی آقا سیدسجاد گرفته شد…
موقع خداحافظی از مادر ؛ با همه ی بغض و اشک و لبخند پر از امیدی که به لب داشت ،
این سوال رو مطرح کردم :
پرسیدم: اگه آقاسجاد برگرده و باز بخواد بره اجازه میدین؟
بغضشو خورد؛
گفتم نمیزارین بره سخته نه؟
گفت: “خیلی سخته ولی می دونم که دوباره میفرستمش.
فقط این بار برگرده ”
خشکم زد..نهایت دلتنگی هاش رو میشد حس کرد، اضطراب و امید و انتظار رو میشد از اشک لرزان چشماش فهمید ..
دلش می خواست فقط یکبار دیگه پاره تنش رو بغل کنه، دلتنگ عطرپیراهن پسرش بود، ..دیگه بهت و بغض امانمو بریده بود..
سوال آخرم شاید بی رحمانه به نظر می رسید اما دلم می خواست مادر پاسخ خیلی از طعنه زنان رو بده.. و چه جواب دندان شکنی داده بود به کسانی که این مدت با حس ترحم می خواستند راه سجاد و امثال سجاد رو کمرنگ کنند..
و
انصافا چنین شیرزنان و مادرانی هستند که قهرمان پرورند..
آقاسیدسجاد !!
تویی که هنوز نشناختمت
و چه دیر
چه سخت
درپی نشانه هایی از تو می دوم
هی می دوم و نمی رسم..?
انتظار خانواده بزرگوار شهیدخلیلی و همه همرزمان؛ پس از یک سال و نیم تلاش و تحقیق پایان یافت و آنچه در ادامه می خوانید شرحی ست بر آن چه که در خان طومان بر آقاسیدسجاد گذشت از زبان جناب آقای سردار رستمیان …
یکی ازنفربرهای دشمن خودش را به خاکریز خط یاسر رساند تا کشته ها و مجروحین خودشان را جمع کنه وبه عقب ببرند..
سیدسجاد هم کنار همین خاکریز بصورت مجروح و موج خوردگی افتاده بود،
دشمن همراه باجنازه ها و مجروحین خودش، سیدسجاد را با نفربر به خاکریز خودشون انتقال میداد.
درگیری همچنان باشدت ادامه داشت.
یکی از نیروهای خودی با شلیک آرپی چی ۷، چندتا ازتانکها و نفربرها و خودروهای تکفیری ها را زده بود.
سیدسجاد در حال انتقال به عقبه دشمن؛ بشهادت رسیده بود و پیکرش درداخل یکی از نفربرها بود..?
دشمن شهید سیدسجاد را درعقبه منطقه خان طومان دفن کرده بود.
ولی ما همچنان بدنبال آخرین وضعیت سیدسجاد در حال بررسی بودیم..
ازنگاه ما سیدسجاد اسیر بود
اما با توجه به تحقیقات تکمیلی انجام شده، سیدسجاد در وضعیت مجروحیت و موج خوردگی توسط دشمن اسیر و سپس به شهادت رسیده بود..
عمری گذشت و یوسف ما پیرهن نداشت
آری که پیرهن نه که حتی کفن نداشت
عمری گذشت و خنده به لبهای مادرش
خشکیده بود و میل به دریاشدن نداشت
حالا رسید بعد هزاران هزار روز
مردی که دست در بدن و سر به تن نداشت…?
?راوی : سردار رستمیان فرمانده لشکر۲۵ کربلا
روایتی از رشادت مدافع حرم شهید سیدسجاد خلیلی در عقب آوردن جنازه شهید بواس از زبان یکی از همرزمانشان ؛
« …. من با موتور راه افتادم . وسط راه، با خمپاره بارانی که بر سرمان می ریختند، زمین خوردم و پایم آسیب دید.
تویوتا نگه داشت. سید سجاد پرید پایین و چفیه اش را به پایم بست . بعد هم خودش پرید عقب تویوتا و جایش را جلوی ماشین ، به من داد.
با رسیدن به خط، سیدسجاد، پیشقدم شد و جلو رفت. بواس و برادری از لشکر فاطمیون شهید شده بودند.
دشمن با تانک و نفربر لحظه به لحظه جلوتر می آمد. دقیقه ای نبود که چند خمپاره کنار دستمان نخورد.
سید سجاد رفت و بواس و برادر افغانی را روی پتو گذاشتند و به عقب منتقل کردند. اگر سید سجاد این کار را نمی کرد، جنازه ی این دو نفر هم مانند دیگر جنازه هایی که در دست تکفیری ها ماند، هرگز به میهن باز نمی گشت .
بخش کوتاهی از کتاب: «از حاج ابراهیم تا خانطومان»
وصیت نامه مدافع حرم پاسدار شهید سید سجاد خلیلی
بسم رب الشهدا و الصدیقین
سپاس خداوند کریم را که با وجود گناهان بسیار دوباره این عمر رو سیاه را براى دفاع از حرم همه خانم زینب(س) انتخاب نمود و خداوند بارى تعالى را بابت این سعادت شاکرم.
پدر و مادر گرامى؛
باور کنید نمى دانستم اعزان داریم والا حتماً شما را مطلع مى کردم و از شما حلالیت مى طلبیدم پس ببخشیدم.
امیدوارم که اگر سعادت شهادت نصیب من شد بر این امر الهى صبر کنید همچون حضرت ام البنین(س) و بدانید محتاج دعاى خیرتان هستم.
برادران عزیزم؛
ان شاءالله در خط ولایت بمانید و راه نا تمام مرا ادامه دهید. ان شاءالله شما هم زندگى دنیوى و اخروى با سعادت داشته باشید.
دوستان گرامى؛
بدانید روزگار خود را آرایش به زیور هاى دنیوى مى کند و شما سعى کنید که فریب این زیورهاى دنیوى را نخورید. مردان را دعوت به حیا و بانوان را دعوت به رعایت حجاب مى کنم که جامعه سعادتمند شود.
همکاران گرامى؛
حلال کنید این حقیر را مخصوصاً دوست بزرگوارم برادر عمار کریمى و عزیز دلم امین ندیمى.
«ما را بنویسید فداى سر زینب(س)»
روى سنگ قبرم فقط جمله بالا را بنویسید
۱٫۳۰ بامداد ۱۳۹۵/۱/۱۵
سید سجاد خلیلى
” وبلاگ وب نوشته های شیفته “