بچهها تکانی به خودشان دادند. آقای طوسی سری در سنگر چرخاند و به یکی از بچه ها گفت: پاشو بریم! ساعت ۱۱ شب بود. بنده خدا که می دانست آقای طوسی عادت ندارد از محل ماموریت چیزی بگوید، کنجکاوی نکرد و سریع رفت برای ماموریت آماده شود.
بعد از چند دقیقه، با لباس و تجهیزات کامل، جلوی بچه ها ظاهر شد.
بعد به آقای طوسی گفت: حاج آقا! من آماده ام.
طوسی گفت: میخواهیم برویم “مُتکازین.” همه بچه هایی که آن جا بودند، از جواب آقای طوسی تعجب کردند؛ هم برای این که آقای طوسی بر خلاف عادت همیشگی اش، این دفعه محل ماموریت را گفته و هم اینکه، اسم متکازین، تازه به گوششان خورده. آقای طوسی که دید، بنده خدا هاج و واج دارد به او نگاه می کند، سکوت را شکست و از او خواست تا برود نردبانی بیاورد.
او هم سنگر به سنگر گشت و بالاخره نردبانی گیر آورد.
کنار بچه های واحد اطلاعات، ساختمانی بود.
طوسی رو به او کرد و گفت: همراه من بیا و نردبان را به آن ساختمان تکیه بده تا دوتایی با هم برویم بالای آن. بالای ساختمان، تختی بود.
طوسی گفت: این هم متکازینی که می گفتم.
بعد توضیح داد: خب راست گفتم. متکازینی که می گفتم، همین جاست؛ چون هم متکا دارد و هم زیرانداز (متکا*زین” زیرانداز”). بچه های واحد که از پایین به صحنه نگاه می کردند، زدند زیر خنده. بعدا فهمیدم متکازین، نام یکی از روستاهای هزارجریب بهشهر است.
برگرفته از کتاب “خاطرات پرتقالی”
نوشته جواد صحرایی
عالی بود
خراسانی
ندای چناران
سلام برادر .
ممنون از لطفتان .
گهگاهی از سایت وزین شما نیز دیدن می کنم .
موفق باشید